داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند