مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟