گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست