بیتو چه کند مولا؟ یا فاطمة الزهرا
افتاده علی از پا، یا فاطمة الزهرا
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟