چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید