او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را