قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را