ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست