صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود