آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
قصه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است