خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد