بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود