غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
شور سفر کربوبلا در سر توست
برخیز، گذرنامه، دو چشم تر توست
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را