مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم