میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد