غم داغ تو را با هیچکس دیگر نخواهم گفت
برایت روضه میخوانم ولی از سر نخواهم گفت
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت