ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت