تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی