وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید