قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت