سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را