تابید بر زمین
نوری از آسمان
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد