بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند