ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم