بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم