بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است