ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی