باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود