باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود