دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم