با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند...
جلوهها بیرنگی و آیینهها بیامتیاز
حیرتی دارم چرا آیینهدارم کردهاند...
میروم از خود نمیدانم کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم کردهاند...
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کردهاند
بوی وصل کیست بیدل گلشنآرای امید
پای تا سر یأس بودم، انتظارم کردهاند