بحر کرم

گرچه با کوه گران‌سنگ گناه آمده‌ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده‌ایم

بر سیه‌کاری ما هر سر مویی‌ست گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده‌ایم...

شب ظلمانی ما نامه‌سیه چون مانَد؟
که به جولان‌گه آن رویِ چو ماه آمده‌ایم

سبز کن بار دگر مزرع بی‌حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده‌ایم...

جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته‌نظری بر لب چاه آمده‌ایم

رحم کن بر نفَس سوختۀ ما یارب!
که در این راه، عنان‌ریز چو آه آمده‌ایم

نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قدِ خم شده آخر همه راه آمده‌ایم...

پاک کن از خودی، آیینۀ خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده‌ایم...

نیست انصاف، نظربسته گذشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده‌ایم

«صائب» این آن غزل «حافظ» والا گهر است:
«که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم»