شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بهار زندگی‌ام!

کسی که بی تو سَرِ صحبتِ جهانش نیست
تحمّل غم هجر تو، در توانش نیست

کسی که سوخته از انتظار، می‌داند
دل از فراق تو جسمی بود، که جانش نیست

کسی که روی تو را دید یک نظر، چون خضر
چگونه آرزوی عمر جاودانش نیست؟!

کسی که درک کند دولت حضور تو را
نیاز گوشۀ چشمی به دیگرانش نیست

نه التفات به طوبی کند، نه میل بهشت
که بی حضور تو ، حاجت به این و آنش نیست

به خاک پای تو سوگند، ای همیشه بهار!
گلی که بوی تو دارد، غمِ خزانش نیست

بهار زندگی‌ام در خزان نشست بیا
«بهار نیست به باغی که باغبانش نیست»
::
کنارِ تربتِ زهرا تو گریه کن! که کسی
به جز تو با خبر از قبر بی‌نشانش نیست

بیا و پرده ز راز شهادتش، بردار
پسر که بی‌خبر از مادرِ جوانش نیست...