شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

صبح روشن

تو صبحِ روشنی كه به خورشید رو كنی
حاشا كه شام را خبر از تارِ مو كنی

طوفانی و تموّج اگر سر برآوری
آتشفشانِ دردی اگر سر فرو كنی

می‌خواستی طلوع فراگیر صبح را
با ابتهاج خطبهٔ خود بازگو کنی

می‌خواستی جماعت مست از غرور را
با اشک‌های نافله بی‌آبرو کنی

عطر حسین را همه جا می‏‌پراكنی
همچون نسیم تا سفر كوبه‌كو كنی

پنهان شده‌ست گل پسِ باران برگ‌ها
باید كه خاك را به تمنّاش بو كنی!

وقت وداع آمده با پاره‌‏های دل
یك بوسه وقت مانده كه نذرِ گلو كنی!