شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

محفل قدس

...در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمین‏‌بوسی درگاه رضا کرد

سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد

این منزل جان است و تجلی‏گه سینا
کز خاک درش چشم ملک کسب ضیا کرد

این محفل قدس است که پروانگی‌اش را
ارواح به صد عجز تمنا ز خدا کرد

گلزار سبک‌‏روحی خلقش به نسیمی‏
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد

قندیل، نخست از دل روح‏‌القدس آویخت‏
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد...

::

تضمین کنم این مصرع یکتا ز «نظیری»
«می‏‌کوشم و کاری نتوانم بسزا کرد»

در دست من خاک‏نشین نیست نثاری‏
مشتاق تو اول دل و جان روی به ما کرد

مدهوشم و از سختی هجران نخروشم‏
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد

گر جسم مرا چرخ ز کوی تو جدا ساخت‏
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد

تقدیر چو بِسْرِشت گل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد

از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم‏
جذب تو دل یک‌جهتم قبله‏‌نما کرد

کوی تو کشد از کف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهرگیا کرد

از جا نرود خاطرش از هول قیامت‏
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد

خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است‏
از دور زمین‌بوس تو هر صبح و مسا کرد

از حال «حزین» آگهی و جان اسیرش‏
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد

یک‌بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان‏
در حسرت کوی تو چها دید و چها کرد

آن روز که کردند رخ ذرّه به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد

یا شاه غریبان! مددی کن که توانم‏
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد

معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی‏
موسی به چنان قرب تمنای لقا کرد

از مطلب دیگر ادبم بسته زبان است‏
دلتنگی‌ام از وسعت آمال حیا کرد...

چون بر ورق دهر، نی نکته‌‏سرایان‏
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد

من خود چه دعا گویمت از صدق که یزدان‏
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد