شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مهربانی چشمت

چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت

دیشب به مهربانی چشمت گریستم
امشب دلم از این شب نامهربان گرفت

یک‌باره چهره‌ها همه خاکستری شدند
یک دفعه شهر، صورت آتشفشان گرفت...

بس داغ‌ها که بود به دل‌های ما ولی
این داغ از تمامی دل‌ها امان گرفت...

بردند شانه شانه تو را روی دوش‌ها
تا جا به عرش، طائر عرش آشیان گرفت

تو رفته رفته دور شدی از نگاه‌ها
آری همای عشق، رهِ لامکان گرفت...

رفتی و روزگار، سیه شد به چشم ما
این دفعه چرخ، داغ دل از خاکیان گرفت...

تاریخ هم ندیده به چشمان خویشتن
این گریه‌ها که داغ تو از این و آن گرفت...