شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مُعِزّالمؤمنین

کرامت مثل یک جرعه‌ست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمه‌ای از سادگی سفرۀ نانش..

اگرچه سایۀ او مایۀ آرامش دنیاست
دلش در بند دنیا نیست، دنیا هست زندانش

سپاهش را صدای سکه غرق روسیاهی کرد
نه مردی نه نبردی بود، خالی بود میدانش

صَلاح این‌گونه می‌بیند، سِلاح صلح بردارد
چه دارد رهبری که زیر پا افتاده فرمانش؟..

امام غیرت و غربت کنار دشمنِ سرسخت
چه رنجی می‌کشید از دوستان سُست‌پیمانش

زبان سرزنش خاری شد و آزرد روحش را
مُعِزّالمؤمنین بود و نفهمیدند یارانش

کسی که چشم فتنه کور شد با برق شمشیرش
چگونه گوشه‌ای بنشیند و سر در گریبانش...

اگر لب وا کند صد کربلا خون در خودش دارد
پر است از حرف ناگفته دل شمشیر بُرّانش

چه زهری محرمش بوده؟ چه دردی همدمش بوده؟
نمی‌دانم چه راز سینه‌سوزی بوده مهمانش!

به روی دست‌های آل طاها باز تابوتی‌ست
مبادا زخم بردارد مبادا تیربارانش...

اگرچه تلخ‌تر از زهر بوده زندگی امروز
ولی فردا عسل می‌ریزد از کام جوانانش
::
خیالت جمع سردار جمل! تنها نمی‌مانی
به زودی کربلا از راه می‌آید که طوفانش...