تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند