نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم