این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید