چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى