به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما