ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران
باز روگرداندم از تو، باز رو دادی به من
با همه بیآبرویی آبرو دادی به من