همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی