امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
اَلسَّلام ای خادم اسلام و قرآن، اَلسَّلام
ای عَلَم در عِلم، ای علامۀ عالیمقام
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
یا علی گفتم همه درها به رویم باز شد
یا علی گفتم، چه شیرین شعر من آغاز شد
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
کیسههای نان و خرما خواب راحت میکنند
دستهای پینهدارش استراحت میکنند
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
یا علی! این کیست میآید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد
علی آن شیر خدا، شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب