از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد
به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت