فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینهای که شب پیش صبح صادق داشت
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود