غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود