داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم