هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانیست
درون سینهام از غصّه، آه زندانیست
ای باخبر ز درد و غم بیشمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من